روز سبزگی
کلاس داشت روال عادی خودشوپیش میرفت که یوهوحاج آقا ازصندلیش بلند شد_انگار که رگِ غیرتش ورم کرده!!_وبه دیوار پشتش اشاره کردوگفت :بزرگوارا!شماروبه خدااینجارونگاه کنید!آقایی که این کارو انجام داده قطعا از مخ تعطیل بوده!شماروبه خدا... یه صدایی از ته کلاس گفت: شاید خانم باشه! استاد ادامه داد : این آدم روبیایید باآیت الله بهجت مقایسه کنید، ببینید این دوهردو آدمن،امایکی اُنجُری ویکی اینجُری. با کتابی که دستش بودبه مُخش اشاره کردوگفت :بله،همه مشکلا از این جاس!!!بعد هی تاکید میکردکه اگه آدم از عقلش استفاده نکنه_دوباره به دیوارکلاس اشاره کرد_کارش به اینجا میرسه. دوباره یه صدایه دیگه گفت : حاج آقا اینا وندالیسمین!! حالامگه دسبردار بود اینگار رفته بالایه منبر،هی میگفت ومی گفت ..... من زیر لب باخودم گفتم : اتفاقاً خوبه که آدم نفهمه!!بقلدستیم به من نگاه کردوخندید،منم خندیدمو گفتم :جدی میگم! دوباره باهم خندیدیم! حالااگه گفتید رو دیوار چی بود؟؟؟؟
Design By : Night Melody |