سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

 چیست؟چیست؟فرق آدمی با جانور

 تاکه مینازد به خود ازآن بشر

آدمی را گر نبود این امتیاز

بود بیش از جانورغرق نیاز

هست این نیروی ممتاز بشر

عقل دور اندیش و آینده نگر

درشگفتم،درشگفتم،من چرااین برتری؟

گشته در اون مایه وحشیگری

درطبیعت بیگمان هر جانور

هست درهنگام سیری بیخطر

من نمی دانم چرا نوع بشر؟  

وقت سیری میشود خونخوارتر

درمیان جنگل دورودراز

هیچ حیوان دیده ای همجنسباز؟

هیچ شیری دیده ای در بیشه زار؟

جمع شیران را کشد بالای دار!

هیچ گرگی بود؟ کزبهر مقام

گرگهاراکرده باشد قتل عام!

هیچ ماری دیده ای؟ با زهرخود

کشته ها برپاکند در شهر خود!

هیچ میمون ساخته بمب اتم؟

تا که هستی را کند ازصحنه گم

دیده ای ؟

دیده ای؟ هرگز الاغی باربر

مین گذارد کار زیرپای خر

هیچ اسبی دیده ای غیبت کند

یا به اسب دیگری تهمت زند

هیچ خرسی آتش افروزی کند

یا گرازی خانمان سوزی کند

هیچ گاوی دیده ای کز اعتیاد

داده گاو وگاوداری را به باد

پس چراانسان باعقل وخرد

آبروی دام ودَد را میبرد

پس بُود دیوانه بی آزارتر

زانکه محروم است از عقل بشر

مولوی استاد حکمت درجهان

کرده بس این نکته را شیرین بیان:

آزمودم عقل دور اندیش را

بعدازاین دیوانه سازم خویش را

زین سبب آنکس که مینوشد شراب

تا شود لایعقل ومست وخرام

چون شود ازعقل وحکمت بی خبر

بس شرف دارد،

بس شرف دارد به شیخ حیله گر!!

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/11ساعت 10:5 عصر توسط مریم نظرات () |

کلاس داشت روال عادی خودشوپیش میرفت که یوهوحاج آقا ازصندلیش بلند شد_انگار که رگِ غیرتش ورم کرده!!_وبه دیوار پشتش اشاره کردوگفت :بزرگوارا!شماروبه خدااینجارونگاه کنید!آقایی که این کارو انجام داده قطعا از مخ تعطیل بوده!شماروبه خدا...

یه صدایی از ته کلاس گفت: شاید خانم باشه!

استاد ادامه داد : این آدم روبیایید باآیت الله بهجت مقایسه کنید، ببینید این دوهردو آدمن،امایکی اُنجُری ویکی اینجُری.

با کتابی که دستش بودبه مُخش اشاره کردوگفت :بله،همه مشکلا از این جاس!!!بعد هی تاکید میکردکه اگه آدم از عقلش استفاده نکنه_دوباره به دیوارکلاس اشاره کرد_کارش به اینجا میرسه.

دوباره یه صدایه دیگه گفت : حاج آقا اینا وندالیسمین!!

حالامگه دسبردار بود اینگار رفته بالایه منبر،هی میگفت ومی گفت .....

من زیر لب باخودم گفتم : اتفاقاً خوبه که آدم نفهمه!!بقلدستیم به من نگاه کردوخندید،منم خندیدمو گفتم :جدی میگم!

دوباره باهم خندیدیم!

حالااگه گفتید رو دیوار چی بود؟؟؟؟


نوشته شده در یکشنبه 89/6/7ساعت 1:0 صبح توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه