سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

امروز،3/3/1390،مثلاً روز زن بود،تو تقویم که اینطوری نوشته بود، همه جاگل بارون بود و همه خوشحال بودن ،تو میدون پروین که شربت و شیرینی میدادن، گلفروشی ها پر بود از آقایون به ظاهر خندون(!)، حتی ماشین داداش دوستم که دزدیده شده بود پیدا شد، خلاصه سرتونو درد نیارم همه خوش وخرم بودن یا به عبارتی خوشی زده بود زیر دلشون...

اما من اصلاً خوشحال نبودم، آره ، خوشحال نبودم ،ناراحت بودم،خیلی ام ناراحت بودم ، میخواستم ضجه بزنم ،بگم خدااااااااا!چرا!؟!

اما باید صدام و تو خودم خفه میکردم و دم نمیزدم. چون ممکن بود اون وقت بغض یکی_که با هزار زور و زحمت نگهش داشته بود که مبادا کسی از دلش خبردار شه_ بترکه ! بعدشم خوشی دیگران خراب شه!؟!

پس مثه همیشه لال شدم و فقط سوختنش و دیدم...

امروز ، که الان دیگه شده دیروز(00:51) روز فوق العاده عجیبی بود، با اینکه عجایب و دوس دارم اما با دیدن اونا احساس عجز فوق العاده ای میکنم...

 

 

N.F.H.H


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 1:7 صبح توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه