سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

واسه من که همش اتفاق افتاده....

در صورتی که شانس انجام درست یک کار پنجاه پنجاه باشد احتمال غلط انجام دادن آن نود در صداست.

 وسایل نقلیه اعم از اتوبوس،قطار،هواپیماو...همیشه دیرتر از موعد حرکت میکنند مگر آنکه شما دیر برسید که در این صورت درست سر وقت رفته اند!

 اگر به نظر برسد همه چیزها خوب پیش می روند حتما چیزی را از قلم انداخته ای.

 احتمال بد پیش رفتن کارها نسبت مستقیم با اهمیت آنها دارد.

 هر وقت خودت را برای انجام دادن کاری آماده کرده ای ناچار می شوی اول کار دیگری را انجام دهی.

 اشیای قیمتی اگر سقوط کنند به مکان های غیر قابل دسترسی مثل کانال آب یا دستگاه زباله خورد کن(آن هم در حاالی که روشن است)می افتند.

 80 در صد امتحانات پایان ترم بر اساس کلاسی است که در آن غایب بوده ای.وقتی قبل امتحان نکات را مرور می کنی مهمترین شان ناخواناترینشان است.

حال قضاوت با شماس! 


نوشته شده در جمعه 89/10/24ساعت 11:21 عصر توسط مریم نظرات () |

کلاس داشت روال عادی خودشوپیش میرفت که یوهوحاج آقا ازصندلیش بلند شد_انگار که رگِ غیرتش ورم کرده!!_وبه دیوار پشتش اشاره کردوگفت :بزرگوارا!شماروبه خدااینجارونگاه کنید!آقایی که این کارو انجام داده قطعا از مخ تعطیل بوده!شماروبه خدا...

یه صدایی از ته کلاس گفت: شاید خانم باشه!

استاد ادامه داد : این آدم روبیایید باآیت الله بهجت مقایسه کنید، ببینید این دوهردو آدمن،امایکی اُنجُری ویکی اینجُری.

با کتابی که دستش بودبه مُخش اشاره کردوگفت :بله،همه مشکلا از این جاس!!!بعد هی تاکید میکردکه اگه آدم از عقلش استفاده نکنه_دوباره به دیوارکلاس اشاره کرد_کارش به اینجا میرسه.

دوباره یه صدایه دیگه گفت : حاج آقا اینا وندالیسمین!!

حالامگه دسبردار بود اینگار رفته بالایه منبر،هی میگفت ومی گفت .....

من زیر لب باخودم گفتم : اتفاقاً خوبه که آدم نفهمه!!بقلدستیم به من نگاه کردوخندید،منم خندیدمو گفتم :جدی میگم!

دوباره باهم خندیدیم!

حالااگه گفتید رو دیوار چی بود؟؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/16ساعت 12:59 عصر توسط مریم نظرات () |

امروز یکی از دوستانم گله کرد و بهم گفت که چرا وبتو بروز نمیکنی منم برای اینکه بگم هر چی اون بگه ، یک داستان عجیب و جالب میذارم ، لطفاً تا آخر بخونید .(البته بی ارتباط به جو الان نیس!!!)

اتومبیل دانشجوی بیچاره ای که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. دانشجو به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی دانشجو می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
دانشجو با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان دانشجو بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار دانشجو گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
دانشجو تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
دانشجو گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه دانشجو را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به او گفت : «صدا از پشت آن در بود»
دانشجو دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . دانشجو گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . دانشجو درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . دانشجو که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.


.


.


.

 

.

 

.

 


.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید ....


نوشته شده در جمعه 89/10/10ساعت 1:16 صبح توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه