سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

 در بندر سیدنی ، به پل زیبایی نگاه می کنم که دو بخش شهر را به هم وصل می کند .

بعد یک استرالیایی به طرفم می آید و از من می خواهد آگهی روزنامه ای را برایش بخوانم . می گوید :

«حروفش خیلی ریز است . عینکم را در خانه جا گذاشتم و نمی توانم بخوانم .»

سعی خودم را می کنم ، اما من هم عینک مطالعه ام را نیاورده ام . از مرد عذر می خواهم .

مرد می گوید : «خوب، فراموشش کنیم . یک چیزی را می دانید ؟ من فکر می کنم چشم خدا هم ضعیف است. نه اینکه پیر شده ، اما خودش این طور می خواهد . اینطوری وقتی کسی اشتباهی می کند ، درست نمی بیند . و چون دلش نمی خواهد نادیده قضاوت کند ، او را می بخشد .»

می پرسم : «خوب پس "کارهای نیک " چه می شود ؟»

استرالیایی می خندد : «خوب ، خدا هیچ وقت عینکش را درخانه جا نمی گذارد.» و به راهش ادامه می دهد .

 

خاطرات کوئلیو-دلم واسش تنگ شده بود!   -


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/8ساعت 7:48 عصر توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه