سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

چشت روز بد نبینه خواهر، دیروز رفتم دندونپزشکی ، یک عدد دندون عقلیَم که تازه به این دنیا پا گذاشته بود رو برای اینکه اُرتدنسیم خراب نشه به میمنت و مبارکی کشیدم ، ایشالله که خدا قبول میکنه!

حیوونکی دندون عقلم، تازه به سن بلوغ رسیده بود،بیچاره تازه داشت استیدادش شکوفا میشد که این روزگار بی وفا بهش مجال نداد!!!آخیییی!!!

 

پس کو این عدالت؟!؟

 

الان یه جورایی دلچرکینم ، چه جوری بگم، اینگاری ته دلم صاف نیس!–مثه اینکه دلم واسش سوخته!- اعتماد بنفسم همچین یُخده اومده پایین ، میگم نکنه همون یه ذره عقلیم- تنها تفاوت من وهم سن وسالام  - که داشتم از نفرین این دندون عقله از دست بدم؟!؟هان؟!؟

 

داروی بیحسی رو زده بودم، منتظر بودیم تا نوبتم شه،ناگفته نماند که یذره ترسیده بودم-فقط یه ذره،کوچولو(!) - از بابام پرسیدم : اصن چرا دندون عقل داریم ؟

بابام خندید، همین که می خواس جواب بده ،گفتم : حالا چرا اسمش دندون "عقله" ؟!؟

بابام دوباره خندید و گفت : چون تازه وقتی که یذره عقلت...خندیدیم!

اینقد سوال پرسیدم که بقیشو یادم نمیاد ، فقط میدونم که آدمای دور و برمون یا حسابی تو فکر فرو رفته بودن یا داشتن یواشکی میخندیدن!!!

 

بالاخره نوبت من شد...

 

خدا پدر ومادرشو ببخش و بیامرزه، اُجرتش نوش جونش ،گوارای وجود خودش و خانوادش!


نوشته شده در دوشنبه 89/6/22ساعت 11:37 صبح توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه