سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

زنگ انشا بود،زنگ انشا رو دوس داشتم یه آرامش خاصی داشت مثه باغ مامان بزرگم ،

همه منتظر شنیدن صدای زنگ بودیم.

معلم:بچه ها گوش کنید،همگی گوش کنید،می دونید ماه رمضان نزدیکه.......

{صدای زنگ} بچه ها نیم خیزشدند!

معلم باصدای بلندترادامه داد:می خوام موضوع انشای آینده"رمضان"باشه،همگی شنیدید؟نبینم دفه ی بعد کسی بدون انشا بیادا!

بچه ها یکدست وبا تمام قدرت گفتن:بله .-انگار میخواستن بگن نه!-

معلم :خب حالا میتونید برید!

من که خیالم راحت بود!- تامامانم وداشتم غمی نداشتم-اماعاطفه کلّ ِ مسیرخونه رو داشت فکرمی کرد به اینکه چه گِلی به سرش بگیره ،ازچشاش میخوندم.

[چند روزبعد نوبت به آماده کردن انشا شد]

مداد و یه کاغذ چکنویس برداشتم ورفتم سراغ ِ مامانم- ذهنی خلاق و قلبی مهربون و زبانی شیرین داشت که همگی به نظرمن ازلیسانس ادبیاتش مهمتربودن، وای که عاشقشم!!!-

من: مامان ِ خوبم!

مامانم : چیه دوباره انشا؟

من : آره دیگه!!!

مامانم : انشا برای ِ تو ِ دیگه ، نگفتن که بده مامانت انشا بنویسه!

من : خب، آره ولی توام کمکم کن.

مامانم : من املا نمیگما!من فقط میگم و رد میشم بعد خودتم باید پسو پیشش کنی.- همیشه اولش یه ذره مخالفت میکرد برایه اینکه به من بفهمونه همه چیزو نمیتونی آسون بدس بیاری، من اینا رواز بربودم! -

خلاصه، شروع کرد...

"ماه رمضان است، ماه مهمانی خدا، ماهی که خداوند رحمان سفره نعمتش را برای همه بندگان خود به طورمساوی پهن کرده است،- مامان تورو خدا یه جور بگو که به سنه من بخوره!!! نه مثه اینکه اصن نمیشنید من چی میگم، حسابی رفته بود توحس!-

حال انتخاب با توست که میخواهی بهترین بنده خداوند باشی مانند علی ومحمد یا بدترین او، مانند ابن ملجم و...اگر میخواهی در دسته اول جای گیری باید خودت رو برای مهمانی بزرگ خداوند آماده کنی ،یعنی باید قلب و نیتت راخالص کنی وسپس در این ماه عظیم قدم بگذاری.

شاید عجیب باشد، ولی باید بدانی که در این مهمانی الهی هم باید چشم روزه باشد هم گوش، هم باید دهان روزه باشد وهم زبان، هم باید دست روزه باشد وهم پا.

میدانم دشوار است، اما..."

حلا تقرباً ده سال گذشته و منم ده سال بزرگتر شدم، ولی این مهمونی با تمام اصولش سرجاشه.

داریم روزایه آخراین مهمونی رو میگذرونیم،حواسمون باشه، تا مطمئن نشدیم که تمومه وسایلی(!) رو که برایه یه سال نیاز داریم بر نداشتیم،از این مهمونی بیرون نریم....

در پایان

 

چه دعایی کنم بهترازآنکه

خدا،پنجره باز اتاقت باشد 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 1:41 عصر توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه