روز سبزگی
در بندر سیدنی ، به پل زیبایی نگاه می کنم که دو بخش شهر را به هم وصل می کند . بعد یک استرالیایی به طرفم می آید و از من می خواهد آگهی روزنامه ای را برایش بخوانم . می گوید : «حروفش خیلی ریز است . عینکم را در خانه جا گذاشتم و نمی توانم بخوانم .» سعی خودم را می کنم ، اما من هم عینک مطالعه ام را نیاورده ام . از مرد عذر می خواهم . مرد می گوید : «خوب، فراموشش کنیم . یک چیزی را می دانید ؟ من فکر می کنم چشم خدا هم ضعیف است. نه اینکه پیر شده ، اما خودش این طور می خواهد . اینطوری وقتی کسی اشتباهی می کند ، درست نمی بیند . و چون دلش نمی خواهد نادیده قضاوت کند ، او را می بخشد .» می پرسم : «خوب پس "کارهای نیک " چه می شود ؟» استرالیایی می خندد : «خوب ، خدا هیچ وقت عینکش را درخانه جا نمی گذارد.» و به راهش ادامه می دهد . خاطرات کوئلیو-دلم واسش تنگ شده بود! -
Design By : Night Melody |