سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

 


آقا! وجود پاک مرا چند می خری ؟!

به به! چه چشم ناز و قشنگی! چه دختری !



چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی ؟

یا نه شبیه کولی ِ دیروز ، لاغری !



اسمت چه بود؟ اهل کجایی؟ ندیدمت! . . .

دختر ، هراس ، دلهره: ها؟ چی؟ بله!. . . پری !



اهل حدود چند خیابان عقب ترم

نزدیک نانوایی سنگک؟. . . - نه! بربری


چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود

زیر نگاه هرزه ی یک مرد ِ مشتری



«کمتر حساب کن». . . وَ موبایلش: الو! بله!

امشب بیا به خانه ی آقای خاوری



زن هم مصیبت است! بله ! چشم! آمدم!

هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری !


از خیر او گذشت و فقط گفت: حیف شد !

امشب برو سراغ خریدار دیگری



دختر به فکر نان شبش بود و داد زد:

حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟! . . .





مهدیه حسینیان رستمی

 


نوشته شده در سه شنبه 90/4/14ساعت 1:30 صبح توسط مریم نظرات () |

 

دیروز پریروزا بود که یک مولکول اکسیژن بهم اس داد گفت که:

"دقت کردی ، این روزا دیگه آدما هم دیگه رو دور نمیزنن بلکه از روی هم رد میشن!؟"

البته از اکسیژن جون همچین حرفی بعید بود، فکر کنم یه اتم کربن دور وبرش میچرخیده!!!

ولی به هر حال من جواب دادم:

"نههههههههههه!!!"

 


نوشته شده در شنبه 90/4/11ساعت 2:34 عصر توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه