روز سبزگی
سلام سلام آخرین یادداشتم مربوط میشد به بهمن 92 و الان بهمن 97 هستیم. بهمن 92 تازه کنکور ارشد داده بودم و الان دانشجوام. پنج سال گذشته، زمان بسیاری بوده، چ چرخهایی که نزدهام در این گردش روزگار. بسیار آموختهام... بسسیااار. تایپم هم بهتر شده است. سرعت نتمم بیشتر شده. کمه همینااا؟! پاهای مسافر تاول زده بود، و به دشواری قدم از قدم برمی داشت. می گفت: ببینید ای مردم، این پای تاول زده، پاداش گام زدن در راه خداست. جوانمرد از آن حوالی می گذشت؛ به مسافر گفت: اما راه خدا را با پا نمی توان پیمود؛ این راهی است که تنها با دل می توان رفت. با دلت برو، آنقدر تا دلت تاول بزند. جوانمرد رفت،جوانمرد با دلش رفت و هیچ کس نمی دانست که او دلش تاول زده است. از میان این همه نصیب و این همه رزق که در جهان است، ای جوانمرد، تو چه چیزی را برگزیده ای؟ -اندوه را. -اندوه را! چرا ای جوانمرد؟ -اندوه را زیرا هرگز خدا را آنگونه که سزاوار او بود، یاد نکرده ام؛ و خدا بود که به من گفت: اگر به اندوه پیش من آیی شادت کنم و اگر با نیاز آیی، توانگرت. پس نیاز و اندوه را برگزیدم تا شادی و توانگری ارزانیم شود! جوانمرد نام دیگر تو- عرفان نظرآهاری قایقی خواهم ساخت چه بسیار ایامی که تقدیر ما به تدبیر ما می خندد علم به ما روشنایی می بخشد ایمان عشق و امید و گرمی علم ابزار می سازد و ایمان مقصد علم سرعت می دهد وایمان جهت علم توانستن است وایمان خوب خواستن شهید مطهری هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد سبک و آزاد و بی تعلق ؛ نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفرمی کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم , و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید سکوت و سوختن بیاموزم. بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم, خاک پای هر کودک هر پیر و هر جوان. سالها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق , تراشیده بالابلند. زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دستهایی که به من التماس می کرد. مردم خود مرا از کوزه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و خود به پای من افتادند. هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم. آسمان را پرباران. می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه هاشان را جوشان. من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان . نه هرگز زمین و آسمان حاصلخیز و پرباران. ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد. هیچ کس نمی داند که یک بت آرام آرام بت می شود. بتان در آغاز به خود وبه خیال دیگران می خندند ،اما رفته رفته باور میکنند که برترند. من نیز باور کرده بودم. تا آن روز که آن جوان برومند بع بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم. نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود. حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم. آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش. ترسیده بودم، می لرزیدم وتوان ایستادن نداشتم. ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟ مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح ویاقدوس میگفت؟ تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد میکردی. چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟ چه شد که میان خدا و بندگانش ایستادی؟چه شد که دربرابر یگانگی خداوند علم کردی؟ چه چیز تو را در کفرت این همه مصمم و پابرجا کرده است؟ چرا مجال دادی که مردم تورا بفریبند و تو مردم را؟ وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگارخود خیال برابری کند. و آنگاه تبرش را بالا برد اما هرگز بر من فرود نیاورد. من خود از شرم فروریختم؛ غرورم شکست وکفری کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد. ابراهیم تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان. و من در دست های ابراهیم توبه کردم و باردیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد. ابراهیم گفت : تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند داشت. مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند، خیال خود را خواهند تراشید وبه پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید. و وای که پرستیدن هرچیز بهتر از پرستیدن خویش است. ابراهیم گفت: این مردم خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچکتر از خویش. خدایی یافتنی ، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد. اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست، خدایی که همه جا هیت و هیچ جا نیست، خدایی که نه دست کسی به آن می رسد ونه در ذهن کسی می گنجد،خدایی دشوار است واما این مردم خدایی آسان را دوست دارند. به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟ ابراهیم گفت: تو خامی مومنی و از این پس آموزگار مردم. شهر به شهر و دشت به دشت وکوه به کوه برو و به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی سزاوار نیست. اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد برایش بگو که چگونه ستایش مردم مغرورت کرد و چگونه غرورمشتی خاک را بدل به بت می کند. من گریستم ودست های ابراهیم خیس اشک شد. او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد ومشتی را در رهگذار مردم ریخت.... عرفان نظر آهاری
مردی از میان جمع بلند شد و گفت:
سلام
هر چندتا سلام بگم به اندازه زمانی ک نبودم نمیشود.
عذرخواهی بابت نبودن.
زندهام...
اما حالم چندان خوب نیست، یعنی نبود.
حال دلم رو میگویم، وگرنه خداروشکر به لحاظ جسمی سالم سالمم.
اینقدر نبودنم طولانی شده بود ک آدرس وبلاگم رو یادم رفته بود ک دختر خوش شانس هست.
همین ک آدرس و دیدم لبخند به لبانم نشست، و گفتم مریم چطور میتونه حالت خوب نباشه!؟ چطور!؟
خوشحالم الان!
خوشحال...
مرسی پارسی بلاگ
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
گل من گاهـــــی بداخلاق و کـــــم حوصله و مغرور بود...
امـــــا...
ماندنــــــی بود .
این بودنش بود که او را تبـــــدیل به گـــــل من کرده..
-----------------------------------
آنتوان دو سن اگزوپری - ترجمه : احمد شاملو
”چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”
حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.
مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!
حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .
پس زبان تو نسبت به برادرت بیگناه است و زبان او نسبت به تو .
برای یکدیگر دعا کنید تا مستجاب شود . . .
Design By : Night Melody |