سفارش تبلیغ
صبا ویژن


روز سبزگی

Proper Prior Planing

Prevents Poor Performance

 

N.F.H.H

 وقتی پیش بودم این فرمولو با یکی از دوستام در خفا میرفتیم ومن روی بورد کلاسا می نوشتم، تهشم امضا میکردم ، سه تا کلاس بیشتر نبود، ولی اینقد لذت میداد که نگو و نپرس ! –الان که فکرشو میکنم احساس فوق العاده خوبی بهم دس میده !!!–

جالبش اینه که اولش هیشکی نمیدونست کار ِ کیه ؟حتی نزدیکترین دوستم و تو اون مدرسه کوچیک همه دنبال این بودن که کی مینویسه؟آخه اینقد کوچیک بود که همه از هم خبر داشتن وهر اتفاقی برای هر کسی می افتاد به دقیقه بعد نرسیده همه می دونستن! سراخ سمبم زیاد داشت بخاطر همین خیلی دوسش میداشتم (!).

هر کیم از من میپرسید میگفتم "اتفاقا واسه من هم سواله(بعد تو دلم می خندیدم ومیگفتم حالا چه اهمیتی داره؟!؟)"

نمی دونم چرا؟!؟ ولی انگار اینجوری بیشتر لذت میبردم ،شاید به خطر اینکه اینجوری یه راز داشتم که فقط خودم میدونم و این یه احساس خوبی بهم میداد ، شایدم این ادامه همون دفن کردن یه چیزه حتی خیلی بی ارزش توی باغچه خونه بعدشم کشیدن یه نقشه برای محل دفنش در دوران بچگیم بود!نمیدونم .

حالا قسمت جالبترش اینجاس که بعضی معلمای اهل معرفت می اومدن سر کلاس و چششون که به بورد کلاس میخورد یراست می اومدن سراغ من و از من می پرسیدن که مثلا معنی اون کلمه چیه ؟ منم خیلی متواضعانه جواب میدادم و تو دلم میگفتم نکنه بفهمه که من نوشتم ؟!؟ نمی دونم حالا چرا تو اون 25 دانش آموز ا َد می اومدن از من می پرسیدن ، همیشه واسم سوال بود که مگه رو پیشونیم نوشته شده ؟یا شایدم از چشام میخوندن آخه هر چی باشه اونا معلم بودم اونم از نوع اهل معرفش. نمی دونم شایدم اتفاقی بود،شاید!- نمیدونم تا حالا تجربه کردی یا نه!؟! آدم وقتی یه راز داره همش با خودش میگه نکنه کسی بفهمه!  -

بعضیام که فقط سراپا ادعا بودن که من اسم اونارو میذارم روشنفکرنما(!)، اصن سرشون در نمیرفت.

امابالاخره یه روز که داشتم این جمله رو مینوشتم وکاملا تویه عوالم دیگه ای سیر میکردم یهو یکی اومد تو کلاس ، منم ناچارشدم و اعتراف کردم. حالا دیگه رازم آشکار شده بود وهمه میدونستن ومعمولا اینجور موقعا باید ناراحت میشدم ولی اصن ناراحت نبودم!!!

 

***حالا اگه کسی از این فرمولا یا جمله ها سراغ داره که همه کلماتش با یه حرف شروع شدن از هر طریقی که خودش صلاح میدونه به من بگه ، ممنون میشم!***


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 12:24 صبح توسط مریم نظرات () |

Design By : Night Melody

داستان روزانه